بوتزارت، بله جناب بوتزارت
داستان غریبی است، اما واقعیت دارد که بر مبنای یک باور کهن ، شماری از مردم آمریکای لاتین اعتقاد دارند که نوابغ بزرگ موسیقی همگی نامشان با "ب" شروع می شود. مثل بتهوون و باخ و برلیوز و بارتوک و برامس و بیزه. بر اساس این عقیده گذاشتن نامی بر کودک که با " ب " شروع شود این بخت را برای او فراهم می آورد که شاید روزی موسیقیدانی بزرگ شود. لابد همه آنها هم که پا به عرصه موسیقی می گذارند و نامشان با "ب" شروع نمی شود از ابتدا با خود این فروتنی را دارند که هرگزقرارنیست به مرتبه یک نابغه بزرگ موسیقی برسند و همین بس که موسیقیدانی مشهور اما متوسط باشند. روایت های شنیدنی و جالبی در این باره هست. مثلاً تلاش یک زبان شناس اکوادوری برای اینکه ثابت کند در یکی از لهجه های داغستان "چ " قابل تبدیل به " ب " است و از این نظر چایکوفسکی با امکان تبدیل نامش به "بایکوفسکی" حق دارد که در زمره نوابغ موسیقی قرار گیرد و یا دست خطی به زبان پرتغالی که از یک حراجی در لندن پیدا شده و در آن یک تاجر موز ادعا کرده "د" در ابتــــدای نام " دبوسی" حرف معرفه بوده و نام واقعی این موسیقیدان که به اشتباه در زمره نوابغ موسیقی قرار نمی گیرد" بوسی" است. در این میان مارکز ماجرایی جالبتر را روایت می کند که در زمره گزارش های ژورنالیستی او قرار دارد و نه داستان هایش و خود تاکید دارد که امری کاملاً واقعی است : سالها پیش یکی از مورخان موسیقی که شک نداشته موتزارت موسیقیدانی است در ردیف بتهوون و همه دیگر نوابغی که نامـــشان با " ب " شروع می شود، به دنبال اثبات این انگاره می رود که نام اصلی موتزارت باید " بوتزارت " باشد و تلاش می کند در میان تذکره های قدیمی و خاک گرفته دلایلی برای اثبات مدعای خود پیدا کند. بخش نقل نشده در روایت مارکز این است که او درمیان همشهریان و هم دوره ای های موتزارت چند نفری بوتزارت پیدا می کند که هیچ کدام نامی در عرصه موسیقی پیدا نکرده اند. مورخ سختکوش بسیار سعی می کند که از میان مستنداتی که در اختیار داشته نشانه و دلیلی پیدا کند از بوتزارتی که در اصل نامش موتزارت بوده اما این نام را به نابغه بزرگ موسیقی داده و خود نام بوتزارت را از او ستانده است. از آن مورخ یادداشت هایی به جای مانده که حکایت از نزدیک شدن او به تصور اولیه اش را دارد: بوتزارتی که در همسایگی موتزارت میزیسته (باید توجه داشت که در اینجا منظور مورخ از بوتزارت موتسارت کبیر است و از موتزارت به آن بوتزارت گمنام اشاره دارد) با او دوست بوده آنقدر که یک بار کفش های او را قرض گرفته بوده و غالبا از او درخواست می کرده آهنگ هایش را با سوت برایش بنوازد. مورخی که اخیراً این یادداشتها را مورد بررسی قرار داده خیلی سعی کرده است دلایل مجاب شدن آن مورخ اول برای جابجایی نام موتزارت با دوستش بوتزارت را پیدا کند. یادداشتها منظم هستند و نشانه ای از اینکه بخشی از آنها مفقود شده باشد وجود ندارد. با این وجود، هیچ دلیل قانع کننده ای را برای آنکه آن جابجایی واقعاً انجام شده باشد، نشان نمی دهند. مورخ اخیر عادت دارد هنگام بازخوانی یادداشتها و مرور مستندات و مدارک مرتبط با آنها آهنگ هایی از موتزارت را گوش دهد. شاید از خستگی ناشی از کاری باشد که دارد انجام می دهد و شاید هم به خاطر سردرگمی ناشی از کافی نبودن مستندات برای اثبات ادعای آن مورخ اول، به هر حال مورخ اخیر اکنون به اندازه سابق از آثار موتسارت لذت نمی برد. حتی رکوئیم مشهور او که روزگاری شیفته آن بود و اصلاً در ترنم همان بود که عاشق نامزدش شد اکنون دیگر چنگی به دلش نمی زند. تصور می کند کاهش علاقه اش به رکوئیم موتسارت در نهایت ممکن است باعث جدایی او از نامزدش بشود. اما احتمالا سردرگمتر از این مورخ، کسی خواهد بود که سالها بعد تحشیه های او بر تحقیقات استاد اول را مبنای نگارش زندگینامه تازه ای از موتزارت قرار خواهد داد. آن مورخ، مکرر باید جملاتی گیج کننده از این دست را سندیابی کند که: موتزارت واقعی مرد گمنامی بوده که همه افتخارش در موسیقی یک بار پوشیدن کفش های استاد بوتزارت بوده است. موتزارت واقعی آهنگسازی که هیچ، حتی نمی توانسته با دهانش سوت بزند.