هژبر و گوسفندهایش

هژبر یزدانی امروز در جایی از ینگه دنیا در ۷۶ سالگی در گذشت. لابد بسیار درباره او خواهند نوشت. او و نقشش در رژیم سابق ایران و مسائل تاریخی مرتبط با آن. اهل تاریخ نیستم و هژبر را هم چندان جز بدگویی هایی که درباره او از تلویزیون شنیده ام نمی شناسم. با این وجود یک خاطره زیست محیطی از او دارم که نفل آن در این روز شاید خالی از لطف نباشد. آن وقتها که هنوز بیتوته شبانه در لار ممنوع نبود، هر تابستان چند باری را شبها در کنار رودخانه و دره لار با دوستان کمپ می زدیم. یک بار به چوپانی برخوردم از ایل سنگسر. آن زمان ما روزنامه نگاران سبز داشتیم به شدت می نوشتیم و تلاش می کردیم برای اینکه لار پارک ملی بشود. مشکل هم در این باره سنگسری هایی بودند که خود را مالک لار می دانستند والبته طبیعی بود که به مقررات یک پارک ملی وقعی نگذارند. با آن چوپان دراین باره حرف می زدم و سعی می کردم مجابش کنم به اینکه لار ظرفیت چرای این همه دام را ندارد وباید ایل سنگسر اقتضای روزگار نو را بپذیرند. چوپان آدم سردو گرم چشیده ای بود و منطق و دیدگاه خودش را داشت. از جمله اینکه گفت : اینجا قبلاً در تیول هژبر یزدانی بود.حالا در تیول افراد دیگری است. آن وقت ها با وجود تعداد پر شمار گله افسانه ای هژبر، هیچ وقت علف کم نمی آمد. چون هژبر دستور داده بود دور گردن هر گوسفند یک توبره بیندازند. هر توبره پر از دانه های علف بود و ته آن نیز یک سوراخ کوچک داشت. هنگام چرا از سوراخ کوچک به تدریج دانه ها پایین می افتادند و زیر پای گوسفندها می رفتند در دل زمین. به این ترتیب گوسفند با چرای علف های امسال ،به واقع داشت علف های سال آینده را هم می کاشت. اینطور بود که آن وقتها علف کم نمی آمد ولار آنقدر پر برگ و بار بود.

نمی دانم داستانی که چوپان تعریف کرد چقدر حقیقت دارد. ولی خوب یادم هست که با این وجود که هژبرخان بوده است و چوپان رعیت و با این وجود که هژبر به هر حال یکی بوده است از خیل آن قدرت مداران مطلق العنان رژیم سابق، ولی به واسطه فقط همان یک کار، اینکه هژبر با وجود همه آن جلال و جبروت خودش را موظف می کرد ظرفیت چرای لار را رعایت کند وبرای تقویت پوشش گیاهی آن بکوشد، آن چوپان بسیار با احترام از او یادی می کرد. اکنون در این روز که هژبر در ۷۶ سالگی در ینگه دنیا در گذشته است، آن شب، آن چوپان و آن گوسفندهای توبره بر دوش را به خاطر می آورم . باشد که هر کدام در زندگی خود دست کم یک بار کار مفیدی انجام داده باشیم .

جاده ابر ساخته مي شود، تمام!

بعد از خواندن مصاحبه دکتر محمدي زاده از صبح منتظر هستم دکتر دلاور نجفي به من زنگ بزند.بعد از تغيير مديريت در سازمان هر بار که نجفي به من زنگ زده خواسته اينچنين چيزي بگويد: آقا ديدي ما نگذاشتيم اما بعد از ما اجرا شد؟ هنوز تو و رفقايت اصرار داريد براي فحش دادن به من و خانم دکتر جوادي؟  يکي ماجراي صدور پروانه هاي شکاربود، ديگري ماجراي قانون ايمني زيستي، ديگري ماجراي ميانگذر تالاب انزلي و اين بار هم لابد نوبت جاده ابر است که به خاطرش دلاور نجفي زنگ بزند. ماجرا ساده است: محمدي زاده ديروز گفته جاده ابر مصوب هيئت دولت است و حتماً اجرا خواهد شد، اما ما سعي خواهيم کرد کمتر به طبيعت منطقه لطمه بزند. والبته ما هرگز نمي توانيم خوشبين باشيم به سعي آقاي محمدي زاده. اين جاده بدون هيچگونه توجيه فني، اقتصادي و زيست محيطي فقط به اين خاطر ساخته مي شود که بهانه اي باشد براي تغيير کاربري هزاران هکتار اراضي پيرامون آن و البته سوارشدن چند نفر بر قاليچه سليماني مکنت و قدرت. چطور مي توان آثار زيست محيطي چنين جاده اي را که اساساً به قصد تغيير کاربري طبيعت و توسعه ساخت و ساز در آن احداث مي شود، کنترل کرد؟ آقاي محمدي زاده زورتان نرسيد جلوي احداث جاده را بگيريد يا اساساً نگاهتان چيز ديگري است؟

اين يادداشت به قصد دفاع از عملکرد واعظ جوادي و دلاور نجفي نوشته نشده است. به آنها نيز ايرادات وانتقادات خاص خودشان وارد است. اما مي دانم که امروز دلاور نجفي زنگ مي زند تا بگويد ديدي ما نگذاشتيم جاده ابر را بسازند، اما اينها گذاشتند؟ دست کم اين يک بار را ميدانم دلاور نجفي درست مي گويد.

گرانترین تونل تاریخ جهان

ابتدا: شهرداری خوشحال است  که بالاخره تونل توحید را به بهره برداری رسانده .تفاخر مي كند  از این بابت که برای احداث این تونل هیچ کمکی از دولت نگرفته. دولت هم خوشحال است که یک ریال نپرداخته اما در همین سالهایی که صدارت دست آنها بوده چنین پروژه شهری مهمی به بهره برداری رسیده است. مردم هم قاعدتاً خوشحالند.اگر چه هنوز گره میدان توحید باز نشده و داخل تونل مشکل تهویه دارد و آن سوی تونل باز می شود به یک معبر تنگ که باعث می شود راهبندان پس بزند به داخل چنین تونلی که بسیار هوای خفقان آوری دارد. اما به هر حال این مشکلات هم لابد تا ماه های آینده رفع می شود و آسانتر ميتوان از شمال شهر به جنوب رفت. ظاهراً همه راضی هستند و برای قاضی بخت برگشته نصیبی جز لعنت شاکی و متشاکی نیست. اما اگر نوبت صحبت به قاضی برسد، چه می گوید؟

بعد: نکته این است که بهای واقعی احداث تونل توحید چقدر است ؟ هزینه های عمرانی پروژه به کنار، مهم این است که بدانیم شهرداری " بدون گرفتن یک ریال کمک از دولت " چگونه این تونل را ساخته است. ماجرا تداوم همان حکایت مدیریت شهری تهران در دو دهه هفتاد و هشتاد است: حراج ذخایر ارضی شهر، برای تامین نیازهای روزمره آن .موج اول (در دهه هفتاد) تراکم فروشی و متراکم سازی بی رویه شهر بود. موج دوم ( عمدتاً در نیمه اول دهه هشتاد) تغییر کاربری باغها بود، موج سوم که اینک گسترش یافته انبوه سازی در حریم زیستی شهر(ناحیه کوهستان ) و اجازه تغییر کاربری حتی به آن دسته از محدوده های فضای سبز شهر است که در طرح تفصیلی مناطق تعریف آنها" فضای سبز، مطلقاً بدون هیچگونه امکان تغییر کاربری" تعیین شده است. اکنون کدام باغ ، فضای سبز و زمین خالی در یک سوم شمالی شهر می شناسید که با وجود رکود بازار مستغلات، کارگران شتابناک در حال برآوردن احجام سیمانی و فولادی از دل آنها نباشند؟ آینده شهر به حراج گذاشته شده تا این تونل ساخته شود. سرنوشت میلیونها ساکن این شهر( آنها که هستند و آنها که خواهند آمد)به مخاطره افتاده تا آن عکس های یادگاری روز افتتاح درکار تونلی فاقد استانداردهای فنی و زیست محیطی لازم، ثبت شوند. می شودهزینه مخاطرات شهری بدون آینده را حساب کرد و آن را جمع بست با هزینه های عمرانی تونل توحید. شک نکنید که این گرانترین تونل تاریخ جهان است.

سرانجام : بچه که بودم همیشه برای من سوال بود که کارگرانی که ده ها متر زیر زمین زیرآوار معدن می مانند و می میرند  روح شان چه سرنوشتی پیدا می کند؟ در روز بازپسین آدمی که روحش فرصت پرواز به آسمان را پیدا نکرده، چه سرنوشتی دارد؟ شاید لازم نباشد که نگران ماندن زیر آوار تونل توحید باشیم، شاید بیهوده باشد که فکر کنیم به مخاطرات ماندن زیرآوار زلزله متحمل تهران. اما بعدها حتماً به این فکر خواهیم کرد که آن بلایی که بر تهران روا داشتیم یک جور خودکشی بود. و در روز بازپسین حتماً عاقبت خوبی در انتظار آدم هایی که خودکشی می کنند، نیست.

آنونس

یادداشتی که تا چند لحظه دیگر در این مکان نصب می شود احتیاجی به آنونس ندارد. چون خودش به اندازه کافی گویاست.

شمال ایران+ شعور مدیریت + بیست سال بعد = گرجستان

پریروز بعد از یک سفر زمینی دشوار سی ساعته برگشتم. اما سفر خیلی خوبی بود. خوشحالم که گرجستان نرفته از دنیا نخواهم رفت. کشور زیبایی است. با اقلیم و سرزمینی درست مثل شمال ایران. اما  بدون ازدحام ، بدون زباله و با چشم انداز انسانی متوازن و البته معماری بومي و زیبا که همه چیز در آن حساب شده است و غافلگیر می کند. تصور کنید از همین امروز شعور مدیریتی در شمال ایران تغییر کند: یک توسعه سبز گرا آغاز شود، هر فعالیت مغایر با هنجارهای محیط زیست  متوقف شود، توسعه پایدار بنیان شادی و دلخوشی  را برای مردم ایجاد کند، در چهره مردم امید و شادکامی دیده  شود.... قاعدتاً به فرض فراهم بودن همه زیر ساختها و اجرای همه ایده ها و برآمدن همه آرزوها می توان امیدوار بود که بیست سال بعد شمال ایران جایی بشود شبیه گرجستان کنونی .... برای همه هم میهنان شمالی، آن روز را آرزو می کنم، حتي روزی که من دیگر نباشم.

آنها سرخ بودند، سبز نبودند

ابتدا: همه را با یک چوب راندن البته کار درستی نیست. همچنین انگیزه همه آنها که با هدف هشدار برای بحران زیست محیطی دریاچه ارومیه روز سیزده بدر در کرانه های این دریاچه اجتماع کرده بودند، قابل احترام است. اما واقعیت این است که آن ازدحام سبز نبود، سرخ بود. روح تجزیه طلبی در آن غلبه داشت و طرفداران محیط زیست نباید اجازه می دادند فرصت طلبان سیاسی از آنها کولی مفت بگیرند. احتمالاً بدترین بازی که یک طرفدار محیط زیست می تواند در آن درگیر شود، ماجراهای نژاد پرستانه و ستیزه جویانه است. سیزده بدر دریاچه ارومیه آغشته بود به این بلیات و ای کاش طرفداران محیط زیست مراقب بودند به دام چنین ماجرایی نیفتند. اگر فرض کنیم که به هرحال درصدی از آدم هایی که آنجا بودند انگیزه زیست محیطی داشتند و از نیات سیاسی گردانندگان پشت پرده اطلاع نداشتند.

بعد: در یک پرده بالاتر، حتی شاید لازم باشد برای شماری از حاضران در آن برنامه که با انگیزه های سیاسی آمده بودند، نیز احترام قائل شد. موضوع البته پیچیده و پر مسئله ( پروبلماتیک ) است و این یادداشت مختصر را مجال پرداختن به آن نیست. اما اشاره وار می گویم و می گذرم که شما وقتی دریچه امید و مسیر سر راستی برای برآوردن حقوق شهروندی خود واعتراض به نقض آن را پیش رو نداشته باشید، همیشه اینطور نیست که لزوماً دست به اسلحه ببرید برای انقلاب و دگرگونی سیاسی و یا دست کم اینکه در یک تظاهرات خاموش به خیابان بیایید. امروزی تر و دانش آموخته تر باشید ، دست به قلم می برید و نشریه و وبلاگ و .. راه می اندازید، در قاعده اجتماع باقی مانده باشید وندال می شوید و دست به تخریبگری اجتماعی می زنید. گاهی هم نه این و نه آن، تصمیم به مهاجرت می گیرید و البته گاهی هم تصور می کنید یک راه برای اعاده حقوق نقض شده جداشدن زادبوم از سرزمین بزرگی است که دست کم در کوتاه مدت چشم انداز آن را امیدی نیست برای برآوردن این حقوق. میل به تجزیه طلبی در میان گروهی اندک شمار از جوانان آذربایجان شرقی و غربی و... به واقع رویه خشن تر همان میل به مهاجرت در میان  گروهی پر شمار از جوانان تهرانی است، اینها نمی توانند شهرشان را جداکنند، خودشان را جدا می کنند، آنها نمی توانند خودشان را جدا کنند، تصور می کنند جداشدن زادبوم شان کار آسان تری است.

دیگر: البته همه می دانند ماجرای حضور جمعیتی بالغ بر هفتاد هزار نفر در بازی های تیم رده پایین و کاملاً معمولی تراکتورسازی چیست. طرفدارانی که گفته می شود بسیاری از آنها به تازگی دریافته اند که تعداد بازیکنان یک تیم فوتبال چند نفر است. یک مقام رده بالای امنیتی و کاملاً نزدیک به حاکمیت مدیر عامل باشگاه تراکتورسازی است. اما او کاملاً این موج را دامن می زند. یعنی او اینقدر آدم ندانم کاری است؟ گفته بودم که موضوع خیلی پروبلماتیک است.

همچنین: ماجرای این موج تجزیه طلبی خنده دار است . سردمداران آنها در سایت ها و وبلاگ هایشان از قزوین تا ماکو را آذربایجان جنوبی می نامند. آن طرف ارس هم بر همین مبنا آذربایجال شمالی است. و بحث اتحاد و وطن مشترک و از این حرفها. البته این طرف هم کسانی هستند که نه فقط به جمهوری آذربایجان بلکه به ارمنستان و حتی گرجستان هم می گويند پاره های جدا شده از ایران. ولابد آرزو دارند روزی آنها را دوباره به خاک وطن متصل کنند. اما واقعیت این است که نه آن سوی ارس هرگز پاره ای از خاک اصلی ایران بوده، نه این سوی ارس، هرگز به جایی جز دولت مرکزی ایران تعلق داشته است. در دوره های خیلی کوتاهی البته ایران بر قفقاز تسلط داشته، اما در عمده دوره های تاریخی قفقاز خارج از حاکمیت ایران بوده است. تشابه اسم برخی را به این اشتباه انداخته که لابد در عمده تاریخ جمهوری آذربایجان و مناطق آذری نشین ایران وحدت سیاسی داشته اند، در حالی که هرگز اینطور نبوده است. این طرف ارس همیشه ایران بوده و آن طرف ارس همیشه انیران. هر دو گروهی که با دو انگیزه متضاد ( خیلی متضاد ) خیاال خام اتحاد دو کرانه ارس را در سر می پرورانند خوب است نگاهی اجمالی به تاریخ سه هزار سال گذشته قفقاز بیندازند. برای اطلاع بیشتر در این باره شما را ارجاع می دهم به مقاله مفصل و مستند دکتر عنایت الله رضا در همین باره .

سرانجام: دوازده مولفه است که یک ملت را می سازد. مهمترین آنها حس همبستگی ملی است. یعنی این حس که تک تک شهروندان قلباً خود را با یکدیگر هموطن بدانند. بنا به نص صریح متون دانشگاهی جغرافیای سیاسی این حس فقط  در میان شهروندان چهار کشور به طور کامل وجود دارد: ژاپن، بریتانیا، ایران و یک کشور دیگر. بر این مبنا تلاش برای نابودی  و یا تجزیه این کشورها بی فایده  است، مگر آنکه تا نفر آخر تک تک شهروندان آنها کشته شوند. اینها تنها کشورهای جهان هستند که اگر حتی فقط دو نفر از شهروندان آنها زنده بمانند باز یکدیگر را هموطن خطاب کرده و در پی اعاده کشور خود خواهند بود. دقت کنیم در این نکته که ایران تنها کشور کهنسال جهان است که در آن هیچ شهری به محلات قومی تقسیم نمی شود و به جز یک بار هرگز در آن نسل کشی یا جنگ های نژاد پرستانه رخ نداده است. یکی به خاطر شکیبایی و دیگر پذیری تاریخی ملت ایران و دیگری به خاطر همان حسن همبستگی ملی که به آن اشاره شد. خلاصه آنکه  تجزیه طلبی در ایران سر به سنگ کوبیدن است و بس .

در نهایت: ماجرای دریاچه ارومیه ممکن است مشکلاتی برای سبز نویسی در ايران ایجاد کند. البته خوشبختانه رسانه های زیست محیطی و به خصوص وبلاگستان سبز در این باره هشیار بودند و من ندیدم کسی گول شانتاژهای تجزیه طلبان سرخ را خورده باشد. اما باید مراقب بود و همچنین نهادهای امنیتی را مجاب کرد که سبز نویسی در ایران هرگز ابزاری برای سوء استفاده سیاسی نبوده است و نیست و ماجرای دریاچه ارومیه نیز هیچ ارتباطی به فعالان زیست محیطی شناخته شده ایران نداشت.

آنونس

تا لحظاتي ديگر در اين مكان يك يادداشت نصب مي شود كه عمرا متوجه همه گوشه و كنايه هاي آن بشويد.

. . و ما همچنان دوره مي كنيم شب را و روز را

اين يادداشتي است كه آن را دقيقا شش سال پيش يعني در سال 82 نوشته بودم. به مناسبت سال جهاني تنوع زيستي  ميخواستم در همين باره يادداشتي بنويسم. تا اينكه برخوردم به متني كه در زير مي خوانيد. شش سال گذشته است و انگار هيچ چيز عوض نشده. همان است كه بود. همين است كه خواهد بود. و دريغ از برگ و بار ايران كه مي رود از دست.

هنگامي كه جانداري را مي كشيد، در دل با او بگوييد: همان نيرويي كه تو را مي كشد، مرا هم خواهد كشت و من هم خورده خواهم شد، زيرا همان قانوني كه تو را به دست من گرفتار كرد، مرا هم به دست تواناتري گرفتار مي كند. خون تو و خون من نيستند مگر شيره اي كه در رگ هاي درخت آسمان جاري است. *

ادامه نوشته

از آن سبز خیمه دلشان پاک نبود

فردا دارم به گرجستان می روم فقط به این خاطر که احیانا گرجستان نرفته از دنیا نروم. وگرنه حیف از این تهران خلوت و پاک که آدم آن را وابگذارد برای سفر. اگر دسترسی به اینترنت آسان بود که همچنان کرکره این وبلاگ را بالا نگاه خواهم داشت وگرنه که بدرود تا پانزدهم فروردین. در این فرصت پبشنهاد می کنم خبر تعطیلی شاهنامه خوانی در سی میلی خوزستان را اینجا بخوانید. ماجرایی است. من هر چه فکر میکنم نمی توانم بفهمم شاهنامه خوانی چه خطری میتواند ایجاد کند. شاید هم مربوط باشد به آن بیت در جنگ رستم و سهراب که رستم می گوید: "ز انبوه لشگر مرا باک نیست / از آن سبز خیمه دلم پاک نیست". گمان کنم داریم برمیگردیم به اوایل انقلاب که حتی اسم شاهرود و گل شاه پسند و فعل مشاهده ( اگر دفت کنید وسطش شاه دارد!) و حتی عبارت شاهراه را هم عوض می کردند.

دریای غم ساحل ندارد، تن لش پارو بزن

یکی از دوستان از مطالب دو سه پست پایین خیلی ایراد گرفته است و میگوید این همه ناامیدی و بدبینی بیشر از اینکه شوق تغییر ایجاد کند دلمردگی و یاس می آورد. درست می گوید و قصد من هم البته نه القای ناامیدی و بلکه تاکید بر اهمیت کاری است که برای حفظ محیط زیست ایران باید انجام بشود. گفته بودم که برگ و بار ایران به سرعت رنگ میبازد و دار و ندار مقاومت در برابر این رنگ باختگی هزار تا آدم متفرق است و یک سازمان منفعل، همین و بس. در آن سوی این جبهه بیست و اندی وزارتخانه و نهاد حریص ایستاده است و افزون بر هفتاد میلیون آدمی که یک گوزن زرد را پنجاه کیلو گوشت در حال حرکت میدانند. اما کار ما همین است که روشنگری کنیم و ادامه بدهیم. بیان ادیبانه اش می شود اینکه از کران تا به کران لشگر ظلم است ولی/ از ازل تا به ابد فرصت درویشان است. بیان جوانسالانه همین مفهوم هم می شود اینکه دریای غم ساحل ندارد/ تن لش پارو بزن. شما هر طور که سلیقه تان میپسندد و بیشتر خورند وضعیت خودتان میدانید با یکی از این دو مفهوم همراه شوید. پارو بزنیم و ناامید نباشیم. بالاخره به یک جایی می رسیم.

یک توصیه کاملا خصوصی به یکی از دوستانم

تعطیلات را توی خانه تنها هستم و چون همسرم هیچ وقت وبلاگم را نمی خواند با خیال راحت میتوانم اینجا بنویسم که به شدت دارد خوش می گذرد. دارم رمان جدیدم (شب شوربختی بت پرستان) را پیش میبرم، همزمان دو سه تا کتاب می خوانم و روزی سه تا فیلم می بینم. موضوعی که می خواهم بنویسم مربوط می شود به فیلمی که همین امروز عصر دیدم: بی خواب در سیاتل. محشر است. دوستی دارم سی و هشت ساله که تا حالا ازدواج نکرده و در برابر هر اصراری در این باره مقاومت می کند. در این فیلم چند بار به عنوان بک نکته مسلم علمی گفته می شود که بعد از سن چهل سالگی احتمال کشته شدن بیشتر از ازدواج است. یعنی شانس شما برای ازدواج اینقدر پایین می آید که از احتمال کشته شدن شما هم کمتر می شود. خوب، به همین خاطر می خواهم به دوستم توصیه کنم بیشتر از این به بخت خودش لگد نزند و یکی از پبشنهادهای ازدواج را بپذیرد. فقط یک تناقض فلسفی باقی می ماند: آدمی که اینقدر از تنها ماندن توی خانه دارد لذت می برد چرا اصرار دارد یکی از دوستان عزیزش را به ازدواج وادار کند؟ نکته همین است: تا شما ازدواج نکرده باشید هرگز نمی فهمید که تنهایی چه لذتی دارد. واقعا چقدر خوب است که همسر من هیچ وقت وبلاگم را نمی خواند!

لطفا به این سوال من پاسخ بدهید

شما تصور میکنید امسال چه سرنوشتی در انتظار محیط زیست ایران خواهد بود؟ پاسخ من به این سوال شفاف و روشن است: برای زیستمندان ایران روزگار پر ادباری در پیش است. تجربه بیست سال روزنامه نگاری من می گوید که وقتی مصرانه شعار چیزی را می دهند که سابقه نشان میدهد اعتقادی به آن ندارند، نشانه آن است که خیال بدی برایش دارند. وقت تقدیم لایحه بودجه ۸۹ به مجلس کلی شعار محیط زیست دادند. که چنان وقتی چنان شعارهایی هم بی سابقه بود و هم تا حدودی بی ربط. چند جای دیگر هم مقام اجرایی اول کشورهمین قدر در موقعیت های بی تناسب شعار محیط زیست داد. و همین به شدت نگرانم کرده است. من را که اصولا آدم خوشبینی هستم به شدت نگران کرده است. کلا اسم مجموع سیاستهای زیست محیطی دولت را میتوانم طوبای ۳ بگذارم. یعنی لا به لای شعارهای قشنگ آن پشت دارند عرصه های طبیعی را به دباغخانه ها واگذار می کنند. شعار قشنگ برای پنهان کردن حضور دباغخانه ها است. دو آدم گتده گذاشته اند آن جا(صدوق و نوریان). بر نوریان حرجی نیست و راستش را بخواهید کم کم دارم از صدوق هم ناامید می شوم. خوب پوششی هستند برای طوبای ۳. احتمالا این دو نفر امسال پرکار و پر خبر باشند. سر ما را هم خوب گرم بکنند. اما جریان اقتصادی دولت به شدت پوپولیستی است و در فرآیندی طبیعت سوز، از طبیعت و منابع تجدیدناپذیر ایران هزینه خواهند کرد برای اینکه امروزشان را به شب برسانند. یادتان باشد که این هشدار را من یکم فروردین ۸۹ داده ام.

تصور میکنید امسال چه سرنوشتی در انتظار محیط زیست ایران خواهد بود؟ دوستان شما هم به این سوال پاسخ بدهید.

به جای تبریک نوروزی، به همه دوستان

حرف همین است که مشیری گفته است. همین و بس:

با همین دیدگانِ اشک آلود،

از همین روزنِ گشوده به دود،

به پرستو، به گُل، به سبزه درود!

به شکوفه، به صبحدم، به نسیم،

به بهاری که می رسد از راه ،

چند روز دیگر به ساز و سرود.

ما که دل هایمان زمستان است ،

ما که خورشیدمان نمی خندد،

ما که باغ و بهارمان پژمرد،

ما که پای امیدمان فرسود،

ما که در پیش چشممان رقصید،

این همه دود زیر چرخ کبود،

سر راه شکوفه های بهار

گریه سر می دهیم با دل شاد

گریۀ شوق ، با تمام وجود!

يك داستان: راز مرد مقنی که در بهار حلق آویز شد

دردست خطش با بیانی  شاعرانه بحران فلسفي راانگیزه خودکشی اش اعلام کرده بود. خواسته بود همه او را ببخشند و با همسر بیوه اش مهربان باشند. سواد نداشت و حتی یک کتاب فلسفه یا دیوان شعر هم توی خانه اش پیدا نمی شد. همین پلیس را مشکوک کرده بود و باعث شد در چند ماه آینده رفتار بیوه جوان را تحت نظر بگیرند. زن با یک دانشجوی فلسفه که موهایش را دم اسبی می بست رابطه داشت. کار تمام بود. .

ادامه نوشته