روی گلها، روی کاشیها و حتی روی دیوارها، انگار شبنم نشسته است از بس که توی چشم همه اشک هست. کفنی گلدوزی شده روی تاقچه است و توی ایوان مستطیلی سرد تنها حجمی از چوب است که در این دور و اطراف پیچکی دور آن ریشه ندوانده است. روی در نوشته اند: کسی که گلی را چیده به اینجا پا نگذارد. جمعیت سوگوار به ردیف در حاشیه جوی خشک باغ نشسته اند و اشک میریزند. کسی، وصیتنامه را باز میکند و آن را با صدای بلند میخواند. از میان هق هق سوگواران صدایش بریده و منقطع به گوش میرسد: "بوی شب بوها در شبهای مهتابی . . . بدرهای تمام در شبهای شکوفایی اطلسی ها . . . همدردی لاله های نگونسار در غروبهای دلگیر . . . بوی بهارنارنج در سپیده دم همه روزهایی که امید بسته اید روز دیگری باشد . . . همه را برای شما وامیگذارم . . ."
وقت آن میرسد که مستطیل سرد را توی باغ بگردانند. چشم همه به گلهای آفتابگردان است که رو کرده اند به سوی جمعیت. و تازه حالاست که همه متوجه بوی بهارنارنج ها شده اند. و انتظاری را که داشته اند برای یک روز دیگر. مستطیل سرد را از باغ بیرون میبرند. بوی بهارنارنج منتشر می شود تا گورستان خاموش.