یک داستان: روز مرگ باغبان
روی گلها، روی کاشیها و حتی روی دیوارها، انگار شبنم نشسته است از بس که توی چشم همه اشک هست. کفنی گلدوزی شده روی تاقچه است و توی ایوان مستطیلی سرد تنها حجمی از چوب است که در این دور و اطراف پیچکی دور آن ریشه ندوانده است. روی در نوشته اند: کسی که گلی را چیده به اینجا پا نگذارد. جمعیت سوگوار به ردیف در حاشیه جوی خشک باغ نشسته اند و اشک میریزند. کسی، وصیتنامه را باز میکند و آن را با صدای بلند میخواند. از میان هق هق سوگواران صدایش بریده و منقطع به گوش میرسد: "بوی شب بوها در شبهای مهتابی . . . بدرهای تمام در شبهای شکوفایی اطلسی ها . . . همدردی لاله های نگونسار در غروبهای دلگیر . . . بوی بهارنارنج در سپیده دم همه روزهایی که امید بسته اید روز دیگری باشد . . . همه را برای شما وامیگذارم . . ."
وقت آن میرسد که مستطیل سرد را توی باغ بگردانند. چشم همه به گلهای آفتابگردان است که رو کرده اند به سوی جمعیت. و تازه حالاست که همه متوجه بوی بهارنارنج ها شده اند. و انتظاری را که داشته اند برای یک روز دیگر. مستطیل سرد را از باغ بیرون میبرند. بوی بهارنارنج منتشر می شود تا گورستان خاموش.
وقت آن میرسد که مستطیل سرد را توی باغ بگردانند. چشم همه به گلهای آفتابگردان است که رو کرده اند به سوی جمعیت. و تازه حالاست که همه متوجه بوی بهارنارنج ها شده اند. و انتظاری را که داشته اند برای یک روز دیگر. مستطیل سرد را از باغ بیرون میبرند. بوی بهارنارنج منتشر می شود تا گورستان خاموش.
+ نوشته شده در شنبه یازدهم آبان ۱۳۸۷ ساعت 0:56 توسط ناصر کرمی
|