یک داستان: اقتصاد مزخرف است
سخنران توی کیفش سگ قایم کرده بود. (او اقتصاددان بزرگی است، اما به عنوان شغل دوم سگبانی می کند، یعنی در برخی روزها از سگ یک خانواده متمول در ازای روزی سی و پنج هزار تومان دستمزد نگهداری می کند و از بخت بد امروز روزی بوده که حتما باید مسئولیت سگ را قبول می کرده است.) حرف که میزد سگ آن تو واق واق می کرد. انگار سگ بخواهد تک تک جملات او را تایید کند. جمعیت سر در نمی آوردند سگی که واق واق می کند خودش کجاست؟ سخنران در آخر گفت:
-همین است، ما حرف می زنیم و هیچکس صدایمان را نمی شنود و اوضاع اقتصاد هم روز به روز خرابتر می شود، انگار که سگی دارد برای خودش واق واق می کند.
سگ اما این بار آخر واق واق نکرد. اقتصاددان به این فکر کرد که اگر سگ توی کیف سامسونت مرده باشد اوضاع اقتصادی خودش خیلی سریعتر از روند قهقرای اقتصاد ملی خراب خواهد شد. سعی کرد توی ذهنش لااقل صدای واق واق را بشنود. این هم خودش یک جور دلگرمی بود. مستمعان هیجان زده از سخنرانی شیوا و غرای او دورش جمع شده بودند برای گرفتن امضا. اما او عجله داشت برای پیدا کردن یک جای خلوت تا ببیند چه بلایی سر سگ نگونبخت آمده. یکی از دور داد زد:
- استاد، وقتی می گویید حرف های ما مثل واق واق یک سگ ولگرد است، لااقل یک بلانسبت بگویید.