اینکه چطور می توان از قواعد طبیعی و اکولوژیک به مبنایی برای مدیریت جوامع انسانی و مدیریت طرح های توسعه رسید موضوعی پیچیده است. در آنارشیسم سبز (اکوآنارکو) در این باره عمدتا با یک پارادایم اخلاقی- زیست محیطی رویرو هستیم. انسان نباید رفتار مغایر با هنجارهای طبیعت داشته باشد و رعایت این هنجارها به صورت اجتناب ناپذیر سعادت انسان را نیز در پی دارد. برای مثال کشاندن جاده از میان یک زیستگاه غنی جانوری از آن جهت که به بخشی از میراث طبیعی لطمه می زند امری غیر اخلاقی است، اما از سوی دیگر تجربه نشان داده جوامعی که شاخص پایداری محیطی بالاتری دارند از ضریب توسعه بیشتری هم برخوردارند. در آنارشیسم آبی با تاکید بر مصادیق تاریخی ( میتوان گفت اساسا یکی از وجوه تفاوت با آنارشیسم سبز همین تاریخ گرایی افزونتر در آنارشیسم آبی است) این پارادایم وجوهی فلسفی-تاریخی نیز پیدا می کند. یک مثال در این باره، که همیشه بر آن تاکید می شود، ارجحیت قانون جنگل بر قانون انسان است. جنگل به واقع سلطان و سلسله مراتب قدرت ندارد. گوشتخواران بزرگ جثه هر کدام برای خود قلمرویی دارند اما این قلمرو بیشتر از اینکه سلسله مراتبی از بالا به پایین داشته باشد به واقع یک جور تقسیم حوزه زیستی با کارکرد افقی است. ( یک شوخی هم اینکه شیر اگر سلطان جنگل نامیده می شود نه به این خاطر است که رعایایی کار تهیه غذا برای او را به عهده دارند، بلکه به این خاطر است که سخاوتمندانه باقی مانده غذای خود را در اختیار دیگران می گذارد!) این نبود سلسله مراتب عمودی باعث شده ما در طبیعت با "تعادل بقا" روبرو باشیم. یعنی شرایطی که در آن یک گونه امکان محو و نابودی دیگر گونه ها و تغییر چشم انداز را ندارد. در حالی که در جوامع انسانی ما عملا با "تنازع بقا" روبرو هستیم و همیشه امکان نابودی همه دیگر گونه ها توسط یک گونه اقتدارگرای برتری طلب وجود داشته و به همین خاطر چشم اندازهای انسانی همیشه بسیار ناپایدارتر و نامتعادلتر از چشم اندازهای طبیعی هستند. طرفه داستانی است که حتی در آغاز هزاره سوم میلادی قانون جنگل بسیار منطقی تر، قابل اتکاتر و اخلاقی تر از قانون انسان است.