يك داستان: كودك و پيرزن
- می بینی مامان . مثل همه روزهای دیگه . مثل همیشه . از وقتی که اینجا اومدیم .
مادر گفت:
- به خاطر تنهایی یه . تو که هیچوقت منو تنها نمیذاری ؟
کودک دست مادرش را فشرد، اما حرفی نزد . پیرزن و مادر هر دو به داخل برگشتند . کودک اما همچنان ایستاده بود ، خیره در آسفالت خیس . وقتی که مطمئن شد مادرش پشت پرده نیست . گلدان خشکیده را نزدیک هره مهتابی کشاند و شروع کرد مشت مشت خاک آن را پاشیدن توی خیابان . هیجان زده بود و قلبش تند تند می زد . پیرزن برگشت روی بالکن . به کودک نگاه می کرد وبه رد خاک توی هوا . دست هایش را رو به آسمان گرفت و برای کودک دعا کرد . کودک داد زد:
- من راز تو رو فهمیدم .
پیرزن صدای او را نمی شنید .
کودک ادامه داد:
- بالاخره سبز میشه . من هم مثل تو مطمئن هستم .
پیرزن به خانه برگشت . کودک اما همچنان ایستاد، خیره در آسفالت خیس ، که ترک های آن از این بالا پیدا نبود.