پیرزن تشت آب را پاشید توی هوا . قطرات آب چرخ خوردند و پایین و پایین تر رفتند . از همه طبقات ساختمان گذشتند و رسیدند به آسفالت سیاه . کودک و مادرش از مهتابی روبه رو ، پیرزن را نگاه می کردند و آسفالت خیس را . پیرزن مشتی بذر را در هوا پاشید . بذرها هم چرخ خوردند ، از طبقات ساختمان گذشتند و به آسفالت خیس رسیدند . کودک گفت :

- می بینی مامان . مثل همه روزهای دیگه . مثل همیشه . از وقتی که اینجا اومدیم .

مادر گفت:

- به خاطر تنهایی یه . تو که هیچوقت منو تنها نمیذاری ؟

کودک دست مادرش را فشرد، اما حرفی نزد . پیرزن و مادر هر دو به داخل برگشتند . کودک اما همچنان ایستاده بود ، خیره در آسفالت خیس . وقتی که مطمئن شد مادرش پشت پرده نیست . گلدان خشکیده را نزدیک هره مهتابی کشاند و شروع کرد مشت مشت خاک آن را پاشیدن توی خیابان . هیجان زده بود و قلبش تند تند می زد . پیرزن برگشت روی بالکن . به کودک نگاه می کرد وبه رد خاک توی هوا . دست هایش را رو به آسمان گرفت و برای کودک دعا کرد . کودک داد زد:

- من راز تو رو فهمیدم .

پیرزن صدای او را نمی شنید .

کودک ادامه داد:

- بالاخره سبز میشه . من هم مثل تو مطمئن هستم .

پیرزن به خانه برگشت . کودک اما همچنان ایستاد، خیره در آسفالت خیس ، که ترک های آن از این بالا پیدا نبود.