يك داستان: بيمارستان
درطبقه بیستم ،برق پی در پی فلاش ها ، انبوه جمعیت خوش پوش ، کاشی های سفید که مثل آینه تصویر چلچراغ راباز می تابانند .
درزیر زمین ، دریچه کوچک مشبک ، تخت آهنی که پایه های آن در سیمان کف زمین محکم شده است و رد پاها روی زمین نمناک .
در طبقه بیستم ، پرده های بلند با تورهای سفید و حاشیه هایی از مخمل قرمز،پشت آنها چشم اندازی از اقاقیها و گل های اطلسی.
درزیرزمین ، ملافه ای خاکستری با لکه های قرمز. کودک با سری آویزان از لبه تخت ، به قطرات عرق که از پیشانی اش روی ردپاها می چکد ، نگاه می کند.
در طبقه بیستم سخنران در فاصله کف زدن ممتد مستمعان ، فرصت پیدا می کند لحظه ای عرق را از روی پیشانی اش پاک کند .
در زیر زمین ، دیگر هیچ قطره عرق روی زمین نمی چکد. چشمانی باز، اما تا ابد خیره مانده است به امتداد رد پاها .
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و هفتم مرداد ۱۳۸۸ ساعت 23:36 توسط ناصر کرمی
|