يك داستان: گرگ خوش ذائقه و میش پیر
گرگ با عصبانیت دور میش پیر می چرخد و بادندان قروچه می گوید:
- احمق ، خرفت ،کودن ،چرا تو باید عقب بمونی ؟ مگه نمی دونی من توی یک ماه گذشته سه تا بره جوون خوردم ؟حالا چطور گوشت مزخرف تو رو تحمل کنم ؟
میش پیر با کلافگی به گرگ نگاه می کند و هیچ نمی گوید .
هرچه می گذرد گرگ عصبانی تر می شود :
- امکان نداره خبر نداشته باشی من چند تا بره توی ماه گذشته خورده ام . اصلاً شاید یکی دو تا شو ن خودت بوده .درسته؟ وگرنه چرامیش تنبلی مثل تو باید تنها باشه ؟
میش با تکان دادن سرحرف گرگ را تایید می کند .
گرگ با پنجه روی سر میش می کوبد و می گوید :
- احمق ، یعنی حتی اینقدر مطمئن بودی ذائقه من به بره های جوون عادت کرده ، اما باز عقب موندی و نذاشتی یه بره جوون تر به چنگ من بیفته ؟ ... لابد توی هفته گذشته یک بار هم سنگ نمک لیس نزدی؟
میش باز هم حرف او را تایید می کند . گرگ به نهایت خشم می رسد. روی میش می پرد و در حالی که با پنجه های تیزش پوست او را از هم میدرد می گوید:
- هم پیر ، هم بی نمک ، دیگه از این بدتر نمی تونستی باشی؟
میش در خودش مچاله شده است . او هم از این وضعیت دلخور است . و متاسف است که نمی تواند این را بیان کند.