يك داستان: گفتگو
مرد کیف به دست دوباره سرباز را صدا کرد:
- با شما هستم سرکار نقاب کلاهتونو عقب بزنید ، صدامو می شنوید .
سرباز به سمت او برگشت . کت و شلوارضخیم مـــــرد و عرقی که شرشر داشت از سروصورتــــــش می ریخت متعجبش کرد. گفت :
- چیه چکار داری ؟
مرد گفت :
- می خواستم خدمت تون عرض کنم ،شما عجیب زیبا وبلند بالا هستید . ستبر وباشکوه .
سرباز نگاهی به اطراف انداخت . همرسته هایش مثل ردیفی از آدم های آهنی ، امتداد داشتند تا ته خیابان وروبه روی آن ها آن سوی خیابان جمعیت پر همهمه چشم از آن ها بر نمی داشتند .
سرباز با لهجه جنوبی تند و جویده گفت :
- چی ؟ منظورت چیه ؟
مردگفت :
- ما به شما افتخار می کنیم سرکارو قامت رعنای شما نمی دونید چقدر به این میدان و خیابان شلوغ زیبایی داده .
- سرباز این بار با خنده گفت :
- قاطی کردی عمو؟ خوش تیپی من چه دخلی به تو داره ؟
- مرد عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت :
- نگران بودم کسی به شما نگفته باشد چقدر باشکوه هستید و خیابان با شما چقدر خوش منظره است .
- سرباز گفت :
- از کجا معلوم بقیه هم مثل تو فکر می کنن ؟
- مرد گفت :
- خیلی ها مثل من فکر می کنن . اما شاید لازم نمی دونن بهت بگن .
سرباز در سکوت ، به مرد خیره ماند . مرد با احترام سر خم کرد . یک قدم به عقب برداشت و برگشت و رفت قاطی جمعیت ، تا این که دیگر سرباز نتوانست او را ببیند . فرمانده گروهان، سربازها را فراخواند تا به سمت دیگر خیابان بروند . سرباز همچنان خیره بود در جایی از جمعیت که مرد آنجا گم شده بود . هرم گرما از آسفالت داغ به هوا می رفت و پشت آن انگار که جمعیت مواج داشتند می رقصیدند .