یک داستان: منظره بهاری (به جای تبریک عید)
رود مي خروشد و خودش را به ديواره هاي سنگي مي كوبد " چه برفابي هست در آن بالادست " اين را با خود مي گويد و خيره مي شود به ستيغ برفي كوهها. دست هايش را مي فشارد بر نرده پل. "اندكي بعد تالاب جنوب دوباره جان مي گيرد... خيلي وقت است كه اينقدر آب روانه آن نشده." مرد به خاطر مي آورد كه آمده بود خودش را از روي اين پل بلند پرت كند توي رودخانه. رود مي خروشد و خودش را به ديواره ها مي كوبد.
+ نوشته شده در جمعه سی ام اسفند ۱۳۸۷ ساعت 1:44 توسط ناصر کرمی
|