یک داستان: قایقران
راننده اتوبوس همچنان دستش را گذاشته بود روي بوق وزيرلب به راننده نيساني كه با سرعت كمش سد راه ما شده بود فحش مي داد . از دو طرف ماشين ها به سرعت مي گذشتند وچند دقيقه اي بود كه راننده ما مجال پيدا نمي كرد براي سبقت از نيسان ،كه سرعتش آنقدر كم بود كه انگار وسط اتوبان توقف كرده بود. شاگرد اتوبوس دستش راگذاشت روي دست راننده و از او خواست كه كمتر بوق بزند . پشت نيسان مابين دو علامت خطر با خطي كج و كوله نوشته شده بود "درياي غم ساحل ندارد". بالاخره راننده اتوبوس امكان سبقت پيدا كرد . بي هواي آن همه زن و مردي كه توي اتوبوس بودند انگشتش را براي راننده نيسان حواله كرد . راننده نيسان اصلاً نگاه نمي كرد . انگار هيچ صداي بوق ها رانشينيده بود . برگشتم و از توي پنجره نگاهش كردم . خم شده بود به جلو و دودستي فرمان را محكم گرفته بود . ريش نتراشيده اش صورت لاغرش را تكيده تر نشان مي داد . غمگين بود و عجله اي هم براي پاروزدن نداشت . كم كم گم شد مابين ديگر ماشين هاي درياي متلاطم اتوبان . .