شب شوربختی بت پرستان تقریبا به فصول آخر رسیده. طبق روال معمول رمان هایم این آخری را بیشتر از بقیه دوست دارم! یعنی داستان آخر آدم همیشه به نظرش کار بهتری به نظر می رسد، حتی شاید بهتر از بی نهایت بخت برگشته و مجوز نگرفته و در محاق مانده. هموز بررسان وزارت ارشاد وقت نکرده اند آن را بخوانند. فصل آغازین شب شوربختی بت پرستان را به مثابه لذت مسافری که عکسهای مقصد را پیش از سفر به آنجا مرور می کند، در اینجا به خوانش دوستان می گذارم:

 

   

مردي كه با يك اتوكاروان مدل بالا توي كوهستان راهش را گم كرده و ناگهان متوجه شده كه ميان يك گروه از مردم بدوي بت‌پرست گير افتاده است. چنين روايتي براي اينكه باور بشود احتياج به قدري جزئيات دارد. مثلا اينكه در اين گيرووير نامزد مرد، دختري با قدري شباهت به آنجلينا جولي، هواي قهروناز به سرش زده و از ماشين زده است بيرون و معلوم نيست ( آن طور كه مرد با خودش واگويه مي‌كند ) چطور از اين رگبار مداوم و اين سايه‌هاي رقصان روي صخره‌ها نمي‌ترسد. جزئيات بيشتر اينكه ماشين از نوع اتوكاروان‌هاي دو ديفرانسيل است و موتوري خيلي قوي دارد، مي‌تواند از شيب‌هاي تند بالا برود و داخل آن هم مثل يك خانه راحت است. دستشويي، دوش، تختخواب دو نفره، تلويزيون، سيستم موبايل ماهواره‌‌اي، آشپزخانه كامل دارد و از همه مهمتر اينكه سه‌گانه‌سوز است. موتور آن هم گازسوز است هم بنزيني و تهويه و  برق وسائل داخلي ماشين از انرژي خورشيدي تامين مي‌شود. باتري‌هاي خورشيدي اينقدر قوي هستند كه حتي اگر بنزين و گاز تمام بشود مي‌توانند چند كيلومتري ماشين را به جلو برانند. داستان اين است كه در عصر اينطور ماشينهاي مدرن ومجهز، جايي در ته يك دره بن بست كوهستان زاگرس هنوز مردمي  بت پرست زندگي مي‌كنند و درست در چنين شبي كه مرد روياباز با ماشين فوق مدرنش به آنجا رسيده بود بت پرستان در معرض اين بلا قرار گرفته بودند كه ايمانشان را از دست بدهند. و روياباز كه خود همان شب دريافته بود ديگر هيچ عشقي نسبت به نامزد بداخلاقش ندارد، عشقي كه به اميد آن هزاران كيلومتر راه را از آن سر دنيا برگشته بود به وطن، اكنون در اين رگبار مداوم تصميم گرفته بود كمك كند به حفظ ايمان آن بت پرستان.