سرنوشت نامی و نازی (تکه دیگری از بی نهایت)
. . . . .
به پايين نگاه مىكنم. سخت است. باد مىخورد توى چشمهايم. بالا را نگاه كردن آسانتر است. فرقى هم با هم ندارند. يقه ثنا را مىگيرم و مىگويم:
- جونور ميگى چه بلايى سر دنيا آوردى يا نه؟
ثنا با خونسردى مىخندد. مىگويد:
- در وفاى عشق تو مشهور خوبانم چو شمع. تو واقعاً تا به اين حد عاشق دنيا بودى؟
- ابله. اون زنته. نبايد تو اينطور با من صحبت كنى.
- تو آدم چشم پاكى هستى. تازه عاشقيت مال قبل از اينه كه اون با من ازدواج كنه.
شانههايش را با عصبانيت تكان مىدهم و مىگويم:
- عاشقى به جهنم. من نگران خودشم. به هرحال اون هم خودش دوست من بوده، هم شوهرش، حداقل اينكه خيلى خوب مىشناسمش. تو رو خدا چه بلايى سرش آوردى؟
- بابا. من كه توى اين يك هفته صدهزار برات گفتم. قهر كرد رفت. فكر كردم شايد اومده پيش تو، خواستم يه دستى بهت بزنم، تو جدى گرفتى و پا شدى اومدى. همين.
- پدرسگ يه داستان منطقىتر سر هم كن. اين چرت و پرتا چيه ميگى؟
ثنا بدنش را عمود مىكند. از دستم رها مىشود و مىرود پايين. دنبالش مىروم. مىرسم به او و مىگيرمش. داد مىزنم:
- ثنا، تو رو خدا بگو، تو رو هر كى كه دوست دارى بگو.
هنوز نمىشود فهميد لودگى مىكند، يا جدى حرف مىزند:
- آخه نوكرتم اون زن منه. به تو چه؟ خجالت نمىكشى يه شوهرو درباره زنش تفتيش عقايد مىكنى؟
كلافه مىشوم. مشتم را نزديك چشم ثنا مىگيرم و مىگويم:
- به روح مادرم همين جا مىكشمت. اگه مطمئن بشم دنيا رو كشتى، همين جا مىكشمت.
باز هم با لودگى مىخندد و مىگويد:
- تو اينقدر خشن نبودى. اونوقتا مىخواستى گاندى بشى. چى شده كه حالا عوض شدى؟
برمىگردم و طاقباز به آسمان خيره مىشوم. قهر كرده است؟ واقعاً دفعات قبل هم كه مىآمديم قدم بزنيم، ثنا همين را مىگفت؟ اينجا يادداشت كردن سخت است. اينطور مىشود كه مرتب كردن ذهن برايم سخت مىشود. اما انگار لااقل يك بار گفت او بىهوش شده بود، دم صبح، پايش لغزيده و سرش خورده به گوشه مبل، غش كرده و ثنا اولين كارى كه به نظرش رسيده اين بوده كه به من زنگ بزند. اما تا من خودم را برسانم، او حالش بهتر شده، بله حداقل يك بار همين را گفت. برمىگردم و يقهاش را مىگيرم و مىگويم:
- كرهخر، از حواس پرتى من سوءاستفاده نكن. تو اول يه چيز ديگه گفتى. مگه نگفتى بىهوش شده بود و به همين خاطر به من زنگ زدى؟
با تعجب مىگويد:
- من؟ من گفتم بىهوش شده؟ قاطى كردى؟
- آره تو گفتى بىهوش شده و به همين خاطر به من زنگ زده بودى.
- به جان تو من همچين چيزى يادم نيست. بىهوشى؟ نمىدونم. ولى من يادم نيست.
آنقدر آرام و خونسرد حرف مىزند كه نمىدانم ديگر چه بايد بگويم. فكر مىكردم ثنا را ببينم، همه رازها براى من گشوده مىشود، اما حالا فقط همه چيز پيچيدهتر شده است، با التماس مىگويم:
- لااقل يك چيز رو راست بگو، چرا دنيا به من زنگ زد و گفت تو حالت بد شده؟ چى شده بود؟
چشمهايش از تعجب گرد مىشوند، بعد از سكوتى طولانى مىگويد:
- من حالم بد شده بود؟ دنيا به تو زنگ زد و گفت؟ كى؟
- حالا ديگه ميشه دو هفته قبل. يعنى يك هفته قبل از اينكه پرت بشيم اينجا.
- چرا به تو زنگ زد؟
- خوب، به كى بايد زنگ مىزد؟ اصلاً چه فرق مىكنه؟ فعلاً بگو ببينيم چرا دنيا فكر مىكرد تو حالت خيلى بده؟
همه سرخوشى، ولنگارى و فراغتى كه توى چهرهاش بود رنگ مىبازد. آنقدر راحت اندوه توى چشمهايش جا مىگيرد كه به ياد آوردن نگاه قبلىاش براى من سخت مىشود. التماس مىكنم به او:
- بگو، خواهش مىكنم بگو.
با صدايى شكسته مىگويد:
- ول كن مانى. بالاخره ما هم زن و شوهر بوديم، دعوا مىكرديم، آشتى مىكرديم، مثل بقيه.
- اما اين يه قهر و آشتى معمولى زن و شوهر نبوده. اون به من زنگ زد، بعد از ده سال، گفت تو به كمك احتياج دارى، يه هفته بعد تو زنگ زدى گفتى اون مرده، حالا هم تو همه چيز رو تكذيب مىكنى. خيره مىشود توى چشمهاى من، و بعد از مكثى طولانى مىگويد:
- از همان اوايل اختلافاتمون شروع شد. طورى كه دنيا صراحتاً مىگفت كه چقدر بهتر بود با هم ازدواج نمىكرديم، اين اواخر من هم به او حق مىدادم.
- يعنى چى؟
- يعنى واقعاً ازدواج ما اشتباه بود.
متعجب نگاهش مىكنم. باورم نمىشود كه اين ثنا است كه روبهروى من ايستاده و اينطور حرف مىزند. مىگويم:
- اين رو، لفظاً هم به همديگه گفتيد؟
كلافه شده است. به اين فكر مىكنم كه ثنا ديگر آن مرد پر از شروشور و هيجان نيست. با بىحوصلگى مىگويد:
- قاطى مىكردم گاهى وقتا. دست خودم نبود. يك جورهايى شيزوفرنيك شده بودم.
- شيزوفرنيك؟ از چه نوعش؟
- مانيك و دپرسيو حاد. دو روز جفتك مينداختم، دو روز مثل مردهها مىافتادم گوشه خونه.
انگار دارد قصه يك آدم ديگر را تعريف مىكند. هنوز باورم نمىشود اين ثنا است روبهروى من. مىگويم:
- به اينجا رسيديد كه زندگىتون رنجآور باشه؟
مىگويد:
- اگه تو لذت مىبرى بايد بگم آره. لحظات طاقتفرسا زياد داشتيم، خيلى زياد.
وقتى مىگويد خيلى زياد. صدايش مىشكند. بغضى كه توى گلويش هست نمىگذارد راحت حرف بزند. ثنا، كه خوشصحبتترين دوست زندگى من بود قبل از اينكه دنياى مرا تصاحب كند. برمىگردم تا اشكهايم را نبيند. خداى من، بوده است روزهاى طاقتفرساو رنجآور در زندگى دنياى من، خيلى زياد بوده است. بىآنكه با يكديگر صحبت كنيم، مىدانيم كه وقتش است خودمان را كاملاً افقى نگه داريم، براى رسيدن ديگران به ما. به پهلو كنار هم طاقباز مىمانيم. رو به آسمان لاجوردى. لاجورد قدرى سورمهاى شده است، مىدانيم در اينجا اين رنگ يعنى تنگناى غروب. آن ته، بقيه مثل نقطه سياهى ديده مىشوند. اما خيلى مانده است كه به ما برسند. سرعت آنها چندان از سرعت ما بيشتر نيست. لحظات طاقتفرسا؟ نه. من خيلى نداشتم. اگر هم داشتم، الآن يادم نيست. شايد هم اين يك نقطه ضعف بوده در شخصيت من كه نمىتوانستهام عميقاً بار هيچ شكستى را تحمل كنم. فرار مىكردهام از آوارگى كه بايد بر سرم مىباريده. اندوهى كشدار را به جان مىخريدهام، اما شكست را نمىپذيرفتهام. اينطور بوده است كه ناشاد و اندوهگين سالها كشان كشان خودم را به اينور و آنور مىبردهام، اما هرگز هم نبوده است كه زندگىام را طاقتفرسا و زجرآور بدانم. بزدل بودهام و از اندوه فراق دنيا مىگريختهام، يإ ياد دنيا بوده كه نمىگذاشته طاقتم تمام بشود و عمر را طاقتفرسا بدانم؟ اصلاً چرا فكر مىكنم در همه اين ده سال نبوده است هيچ شب و روز طاقتفرسايى؟ شايد هم بوده، اما الان آن را به خاطر نمىآورم. مثل الآن در اين واقعه كه كمتر از همه آشفتهام. دارند همديگر را لت و پار مىكنند براى يك لقمه نان، اما من بىخيال فقط به افقها خيره مىشوم و رد ابرهاى شبه كومولوس را دنبال مىكنم. ثنا بازويم را فشار مىدهد و مىگويد:
- از نامى هيچ خبرى ندارى؟
نامى؟ چقدر اين نام برايم آشناست. اما نمىتوانم به خاطر بياورمش. مىگويم: نه. و فاصله مىگيرم، يعنى كه دارم فكر مىكنم و فعلاً حوصله صحبت درباره نامى را ندارم. از جيب آرشيو دور تعدادى كاغذ بيرون مىآورم. آنها را مثل يك ورقباز ماهر به آرامى بر مىزنم. از ديدن گوشه هر كدام مىتوانم بفهمم كه درباره چه هستند. يكى را كه درباره نامى مطلبى توى آن نوشتهام پيدا مىكنم:
نازى مىخواهد برود دنبال نامى. نامى سربازى را دارد در يك روستاى كويرى در سرحدات شرق مىگذراند. نازى چهار سال است كه نامى را نديده، خانوادهاش مخالف رفتن او هستند. نازى مىخواهد بىاطلاع آنها راهى بيابانهاى دوردست بشود.
كاغذها را برمىگردانم سرجاىشان و آنچه را كه خواندهام به عنوان آنچه كه به خاطر آوردهام، به ثنا مىگويم. با تعجب مىگويد:
- آخرش چى شد؟ خبر ندارى نازى نامى رو پيدا كرد يا نه؟
- نه، خبر ندارم. فقط مىدونم كه رفت، تا يك ماه بعدش هم نه برگشته بود و نه خبرى داده بود به خانوادهاش.
- براى نامى، براى نازى، براى همه اون بچهها دلم يه ذره شده. يه ذره.
- من بيشتر از تو. همه هم آواره و سرگردان. درست مثل ماجراى نامى و نازى.
لبخند تلخى صورت ثنا را مىپوشاند. مىگويد:
- مثل من و دنيا.
خاموش نگاهش مىكنم. مىگويد:
- و مثل تو و دنيا.
احساس مىكنم لبخند توى چهرهاش با رذالت آميخته شده است. خشمگين مىگويم:
- احمق، خفهشو. قدرى رعايت چيزهاى مقدس رو بكن. دنيا زنته.
برمىگردد رو به بالا. من هم همين كار را مىكنم. آنها دارند به ما نزديك مىشوند. از اين زير انگار يك... يك... يك... يادم رفت نامش. كشتىهاى بزرگى بود كه توى هوا پرواز مىكرد... يادم رفت، نامش. از ثنا مىپرسم:
- آن كشتىهاى بزرگ كه تو هوا پرواز مىكردن اسمشون چى بود؟
با تعجب مىگويد:
- كشتى بزرگ كه پرواز مىكرد؟ لابد كشتى يوگى و دوستان رو ميگى.
يوگى و دوستان؟ اصلاً يادم نمىآيد. مىگويم:
- نه. اسم ديگهاى داشت. يه اسم عجيب. با بىتفاوتى مىگويد:
- نمىدونم هاوركرافت اسم كشتىهاييه كه ميتونن تو خشكى حركت كنن. اما نمىدونم به كشتى پرنده چى ميگن.
و ناگهان يادم مىآيد. مىگويم:
- زيپلن، اسمش زيپلن بود.
- من نشنيده بودم. اما خوب حالا چرا يه دفه اين اسم برات مهم شد؟
آنقدر به ما نزديك شدهاند كه مىتوانم الميرا را ببينم كه خم شده است و دارد به ما نگاه مىكند. مىگويم:
- بيخود الميرا و لىلى اسم اين چيزى رو كه درست كرديم گذاشتن قاليچه حضرت سليمان. اين به زيپلن بيشتر شبيهه.
با خنده مىگويد:
- احتمالاً سرنوشت همه اونايى كه سوار كشتى پرنده بشن مرگه. پس از اين نظر هم مركب ما رو بايد بهش زيپلن گفت، نه قاليچه سليمان كه آدم رو ياد بهشت و هر چيز رويايى و خوب ميندازه.
مىگويم:
- اتفاقاً، طرح توليد زيپلن هم به خاطر سقوط همون چند نمونه اول متوقف شد. يوگى و دوستان هم يادم اومد. يه كارتون بود. آره، كشتى اونها هم يه جور زيپلن بود.
از كنار ما به آرامى رد مىشوند. مىگذاريم قدرى دور بشوند تا از بالا نگاهشان كنيم. از اين بالا نشيمنگاه خيلى زشت به نظر مىرسد. تير و تخته و ورقههاى حلبى را با ميخ و پيچ چسباندهايم به هم، جابهجا هم جعبههايى هست كه توىشان آب ذخيره كردهايم و مواد غذايى و قدرى خرت و پرتهاى ديگر. لابهلاى اين جعبهها آدمها چمباتمه نشستهاند. حالا همه دارند به ما نگاه مىكنند. آن وسط، چند نفرى جمع شدهاند دور هم، لابد خبرى شده است. رها مىكنيم خودمان را تا برسيم و فرود بياييم روى نشيمنگاه. لىلى كنار ثنا مىآيد و مىگويد:
- چقدر طولش داديد؟ پشت سرتون اينجا واويلا شد.
به تدريج توى اين چند روز هر كس عادت كرده است به نشستن در يك جاى خاص. جاى ما در يكى از لبههاست. وسط بهتر است و خيلى سر آن دعوا بود. به خاطر اينكه حس سقوط در آن كمتر است. اما آنجا شلوغتر است و اين گوشه ما راحتتريم.
الميرا و زهرا هم معمولاً كنار ما مىنشينند، خانم شوقى و دخترش لىلى هم با من و ثنا هستند. كاترينا هم با ماست. او يك دختر بوسينايى است كه در تهران فاحشگى مىكرده، اما نتوانستم بفهمم كه در سارايهوو هم فاحشه بوده، يا وقتى به تهران آمده تصميم گرفته كه فاحشه بشود. دراز مىكشم و به آسمان نگاه مىكنم. حالا همه جمع شدهاند آن وسط دور سلامى. حتى الميرا و لىلى و ثنا هم آنجا هستند. چه شده است؟ احتمالاً يكى ديگر از بطرىهاى آب سلامى را دزديدهاند. چه مىشد اگر توى اين آسمان بيكران يك ستاره طلوع مىكرد؟ آنقدر به آبى يكدست آسمان عادت كردهام كه ديگر تقريباً آن را نمىبينم. سه چهار روزى هست كه ديگر خبرى هم از ابرهاى شبه كومولوس نيست، گاهى در افق هالهاى از ابرهاى پرمانند ديده مىشود. اما آنقدر محو و كمرنگ هستند كه چندان طول نمىكشد كه گمشان مىكنم و ديگر ديده نمىشوند. صداى الميرا مرا به خود مىآورد:
- تو نمىخواى توى شورش در كشتى پونتى نقش داشته باشى؟
لم مىدهد كنار من. نگاهش مىكنم. ابروهاى كشيدهاش... مثل چه؟ شبق؟ استبرق، حواصيل، سوسنگرد؟ نه... هيچكدام اينها نيست، يك چيزى هست كه ابرو را به نهايت سياهى مىرساند، مثل همان چيز، سياه است. مىگويم:
- توى چى بايد نقش داشته باشم؟ با موهايش بازى مىكند. مىگويد:
- گفتم كه، شورش در كشتى پونتى، چيزى نمونده همديگه رو بكشن.
شورش در كشتى پونتى؟ بايد اسم يك فيلم با يك كتاب يا يك قصه باشه. به هرحال منظور الميرا دعواييه كه اونجا هست. تقريباً همه آنجا هستند به جز من و الميرا. . .