ابتدا: خورخه لوئيس بورخس در مقدمه باغ گذرگاه‌هاي هزار پيچ مهمترين علايقش را اينگونه برمي‌شمرد: "جمع‌آوري نسخ خطي و ساعت‌هاي شني، بو كشيدن قهوه، قدم‌زدن در خيابان‌هاي بوئنوس آيرس و نشستن بر درگاه خانه‌ها و تماشاي عبور و مرور مردمي كه مي‌گذرند."مهم است كه خيابان‌ها امكاني براي قدم‌زدن فراهم كنند. درگاه خانه‌ها جايي داشته باشد براي نشستن و جابه‌جا در خيابان‌ بوي قهوه منتشر شده باشد در هوا.

بعد: اوايل دهه هفتاد بود كه شهرداري تهران تصميم گرفت با درافكندن شعار «شهر ما خانه ما» مردم را تشويق كند به جلب مشاركت مردم براي ساماندهي چشم‌انداز شهر.

شعار آنقدر تكرار شد كه تقريبا همه آن را ياد گرفتند. هر روز در هزار جاي شهر اين شعار مستقيم مي‌‌رفت توي چشم آدم. مردم متوجه شدند كه قرار است شهرها مثل خانه ما باشد. اما در عمل حتي يك درصد كاري را كه براي زيبايي خانه خود مي‌كردند، حاضر نشدند داوطلبانه براي شهر انجام دهند. چرا؟  چرا هرگز شهر ما خانه ما نشد؟ شايد به خاطر اينكه در اين شهر جايي نيست براي نشستن، براي قدم‌زدن، براي استشمام بوي قهوه و براي لحظه‌اي به فراغت در ديگران نگريستن. عرصه شهر جايي است فقط براي به سرعت‌گذشتن و رفتن. در حالي كه خانه يعني جايي كه در آن مي‌نشيني و استراحت مي‌كني و در هيچ كدام از خيابان‌هاي اين شهر جايي براي نشستن و استراحت كردن وجود ندارد.

ديگر:‌ سلفچگان جايي است مابين مركزي و لرستان، قم، اصفهان و همدان. هر كس براي رفتن براي هر كدام از اين استان‌هاي توريستي ناچار است از سلفچگان بگذرد. همه مجلات گردشگري پر است از شرح سفر  مردم به يكي از استان‌هاي پيش گفته. اما هيچ كجا هيچ توصيفي وجود ندارد از سلفچگان.چون سلفچگان جايي است فقط براي گذشتن. درست مثل تهران، كه خيابان‌هاي آن جايي هستند فقط براي گذشتن. و نه هرگز لحظه‌اي به مداقه و تامل، يا فراغت و آرامش در جايي ايستادن و نشستن.

سرانجام: در ادبيات معاصر ايران، اعم از شعر يا داستان، مكتبي وجود دارد به نام مكتب تهران. با نويسندگان و شعراي مشهوري مثل سپانلو، مجابي، فصيح و اميني (ودر حوزه ادبیات سینمایی کسانی مثل دوایی و کیمیایی). مهمترين ويژگي مكتب تهران وجه نوستالژيك آن است. يعني متولدين شهر تهران بيشتر از ديگر نويسندگان و شعراي ايران حسرت روزگار از دست رفته زادبوم خود را دارند. اين حسرت، البته نمايه‌هاي بسيار دارد. اما گمان مي‌كنم بيش از هر چيز آنچه كه تهران كنوني را براي اهالي كهنسال آن غيرقابل تحمل مي‌كند، خيابان‌هايي است كه در آن جايي براي قدم زدن نيست، ماشين‌ها از اين طرف، ساختمان‌ها از طرف ديگر هجوم آورده‌اند به داخل پياده‌روها. از درگاه خانه مستقيم بايد پريد داخل تاكسي.حتي براي عبور از پياده‌رو، صرفا به قصد عبور از جايي به جايي رفتن هم پياده‌روها عرصه مناسبي نيستند. آزارنده‌اند، زشت و بد قواره‌اند، ناهموار و پر از پيچ و خمند، و در آنها هرگز بوي قهوه نمي‌پيچد... و هرگز جايي نيست براي لحظه‌اي به تامل و فراغت ايستادن و نشستن. بورخس احتمالا هرگز نمي‌توانست تهران را دوست داشته باشد.