ابتدا: حدود 30سال پيش دولت كاستاريكا تصميم گرفت اين كشور را به قطب گردشگري آمريكاي مركزي تبديل كند. آن وقتها تازه دنيا داشت آشنا ميشد با زيباييهاي مسحوركننده افقهاي باز كارائيب. مشكل اما اشتهار اين منطقه و از آن جمله كاستاريكا به ناامني و خشونت بود. تمهيد دولت كاستاريكا در اين باره جالب بود: آنها هرچه پادگان بود از حريم شهرها و مراكز توريستي برچيدند؛ حتي چهره ماموران پليس را هم تغيير دادند. تعداد پليسهاي زن افزايش يافت و پاسبانها موظف شدند به جاي اسلحه با خود گيتار حمل كنند. توجيه اين اقدامات چنين بود كه كشور ما را عجالتا دشمني ديگر تهديد نميكند، اگر هم تهديد كند، دستكم اين است كه از سمت مرزها هجوم خواهد آورد نه از وسط شهرها و مراكز توريستي! پس پادگانها ميتوانند به جايي منتقل شوند دور از مسيرهاي معمول تردد مردم و گردشگران. از سوي ديگر بهندرت ممكن است يك پاسبان در داخل شهر نيازمند به استفاده از اسلحه باشد. منافع عمومي گرفتن اسلحه از او بنابراين توجيه دارد براي صرف نظر كردن از آن موارد خيلي بهندرتي كه پاسبان را واميدارد دست به اسلحه شود. مگر گروهي از پليسها كه اساسا در حوزه امور جنايي فعاليت ميكنند كه آنها هم غالبا در مقر خود مستقر هستند و فرق است بين وظايف آنها با فيالمثل پاسباني كه توي چهارراه كارش تنظيم عبور خودروهاست. اين تمهيدات البته خيلي مؤثر بود. هماكنون از نظر امنيت و نظم اجتماعي كاستاريكا خوشنامترين كشور حوزه آمريكاي مركزي و كارائيب است. به نسبت جمعيت پذيراي بيشترين جهانگرد است و حجم عظيم سرمايهگذاريهاي خارجي باعث شده كه به آن لقب هنگ كنگ آمريكاي مركزي بدهند. اين همه فقط به اين خاطر است كه دولت كاستاريكا با تمهيد ساده، خروج پادگانها از حريم شهرها و تعديل سيماي پاسبانها، توانست ثبات و پايداري سياسي خود را به رخ ديگران كشيده و به همه بگويد اگر قصد سرمايهگذاري در حوزه عظيم كارائيب را داريد، فقط به ما اعتماد كنيد.
بعد: نوشتن درباره موضوع ضرورت يا عدم ضرورت حضور پادگانها در حريم شهر تهران تابويي پيچيده است. البته تاكنون كسي نشنيده صحبتكردن در اينباره ممنوع باشد. اما با وجود اينكه در شهري مثل تهران حضور پادگانها باعث شده اقزون بر ده درصد از مساحت شهر از حوزه مديريت شهري خارج شود، بهندرت نه مطبوعات در اين باره نوشتهاند و نه تصميمسازان اين حوزه تاكنون چندان اشارهاي به اين موضوع داشتهاند. ظاهرا امري است بلاجهت مغفول، كه شايد هم واكاويدن آن چندان عقوبتي در پي نباشد. با وجود اين اكنون فقط به يك اشاره مختصر بسنده ميشود: حضور اين همه پادگان در حريم شهر عمدتا ناشي از شرايط خاص نيمه اول دهه 60 است. اكنون افزون بر 20 سال از آن زمان گذشته است. اوضاع ديگرگون شده، اما هنوز تابوي پيش گفته همگان را بر حذر داشته از فكري تازه در اين باره. مشكلاتي را كه در همين باره دامنگير شهر است همگان ميدانند. جز دشواريهايي كه پادگانها بر سر مسير اجراي طرحهاي جامع و تفصيلي شهر پديد ميآورند (و البته اين نكته كه پادگاننشينان نيازمند سكونتگاهند و هر از گاهي عرصههاي فراخ پيرامونشان در اين باره بسيار وسوسهشان ميكند!) تاثير حضور پادگانها در سيماي شهر نيز بايد مورد تامل قرار گيرد. اهالي جنوب مثلي دارند با اين مضمون كه «ساز و يراق» دشمن ميآورد. تجربه كاستاريكا بهگونهاي ديگر همين مثل را باز ميگويد كه وجود ساز و يراق در ملأ عام القاي ناپايداري ميكند.
سرانجام: ميگويند يك بار مردي از اهالي آلمان نزد كشيش محل رفت براي اعتراف و گفت: پدر من در جريان جنگ جهاني دوم يك يهودي را در طويله مزرعهام پناه دادم. كشيش گفت: فرزند ميتوان تصور كرد تو به خاطر عواطف انساني اين كار را كردهاي، پس نگران نباش. مرد گفت: اما پدر قرار من با او اين بود كه در ازاي پناهگرفتن داخل طويله هر روز آنجا را نظافت كرده ومبلغي نيز اجاره بپردازد. كشيش گفت: اين هم اشكال ندارد. به هر حال تو جان او را نجات دادهاي. مرد گفت: سپاسگزارم پدر وجدانم راحت شد، اما ميتوانم يك سؤال هم بپرسم؟ كشيش گفت: بله فرزند بپرس. مرد گفت: به نظر شما اشكالي ندارد كه او نداند جنگ تمامشده؟ ميتوانم همچنان اين خبر را به او ندهم؟! حرف همين بود و تمام.