این ماجرای کشاورزی است که زیر باران دارد زمینش را شخم می زند. ورزا پا سفت کرده است و نمی خواهد در این گل و شل خیش به آن سنگینی را بکشد. کشاورز خیس و گل آلود به ورزا دشنام می دهد و به آن لگد می زند.
اما ماجرای یک تفنگچی هم هست. که در گرگ و میش سپیده دم یک روز دوردست بارانی محبوبی رنگ پریده را مید زدد و به کوه می زند. از همه سو باران گلوله بر او می بارد، اما سرانجام موفق می شود در تنگه ای دور از نظر تفنگچیان بیاساید. محبوب سرتاپا تحسین به او می نگرد. تفنگچی محبوب را در شکاف صخره ای پناه می دهد و می رود گشتی در اطراف بزند. چندان نمی گذرد که با قوچی که شکار کرده است، بازمی گردد. آتشی می افروزد و ضیافتی بی حضور اغیار برپا می کند برای محبوب. به او که می ترسد، می گوید که نام تنگه پلنگستان است و جز وی کسی را یارای ورود به آن نیست.
در ماجرای ما مردی شور بخت هم هست. که دوباره در یک صبح بارانی دارد به ده بازمی گردد درحالی که به دنبال، افسار اسبی را می کشد که جسد محبوب را بر پشت دارد. بخت نگذاشت محبوب رنگ پریده ده روزی بیش در پلنگستان با او سر کند. همان بیماری رنگ پریدگی و نیز سرمای کوهستان او را آنقدر رنگ پریده تر کرد تا صبحی که دیگر از خواب برنخاست. تفنگچی را دیگر بیم گلوله های دیگر تفنگچیان و تقاص محتمل خویشان محبوب نبود. مرگ را شاید خوشتر می دانست. مرگی که سرانجام هم آن را از او دریغ کردند.
می بینیم تفنگچی شوربخت ما را که هنوز دارد به ورزا لگد می زند اما از پس آن برنمی آید. خسته می شود و کنار ورزا به زانو درمی آید. سراپا غرق گل و لای از دور انگار تکه ای از ورزا است. و هیچ شباهت ندارد به آن مردی که سبکبال از میان باران گلوله ها گذشت و تنها او جرأت ورود به پلنگستان را داشت.